محل تبلیغات شما



سیزده سبتامبر دوباره به المان برگشتم.تصورم این بود که از روز مرگی فرار می کنم.می خواستم روزی ۱۵ساعت کتاب بخوانم اما حالا حوصله نوشتن چند خط را هم ندارم.دو هفته دیگر کلاس شروع می شود و ۵روز هفته درگیرم کلاس رفتنم.

سعی میکنم هفته ای سه روز ورزش کنم و در روزهایی که هوا خوب است در جنگل به پیاده روی بپردازم. هنوز خودم را پیدا نکرده ام. راستش کمی می ترسم از اینکه این همه راه را بیهوده امده باشم.نکته جالب توجه اینکه اینجا فرصت زیادی برای فکر کردن وجود دارد.خبری از الودگی صوتی و الودگی هوا نیست. اما نمی دانم چرا دست و دلم به کتاب نمی رود. در این مدت تنها یک کتاب از سعیدی سیرجای با عنوان دو زن» را خواندم که خالی از لطف نبود.فکر می کنم ارواح ما به شدت باهم درارتباط بوده اند افکار این مرد بسیار شیبه من بود. گاهی فکر می کنم من بدون اینکه اثار او را خوانده باشم از روی نوشته های او کپی برادری کرده ام.حوصله زندگی نمایشی را هم ندارم. اینکه عکس بگیرم برای توجه دیگران در اینستاگرام پست کنم. باید هر چه زودتر خودم را پیدا کنم.من نیاز به برنامه ریزی دقیق و هدفمند دارم.

 

 


 التماست کردم نگذاری بروم

تو خندیدی  و من گریستم

 انقدر که در اشک چشمانم غرق شدم !

تو رفتنم را باور نمی کردی

 و حالا من  شاعری در سرزمینی دور هستم که کسی زبان واژگانم را نمی فهمد

در فکر آنم که به زبان تازه ای بیندیشم 

اندیشه ی نو همیشه زندگی بخش بوده است. 

مریم یکرنگی

 


مریم یکرنگی: داستایوفسکی را می توان نمایشگر روح انسانی خواند،آینه ای از درون و برون افرادی که تربیت شده و پرورش یافته آن عصر روسیه هستند.

 داستایوفسکی را می توان اختر فروزان آسمان ادب روسیه و نابغه مسلم داستانسرایی خواند و اینکه او چگونه توانست در سال های پر وحشت قرن نوزدهم روسه تزاری در میان مردم رنج دیده ای که به جزیی ترین خطایی بزرگترین کیفر را متحمل می شدند با نگارش آثاری چون جنایت و مکافات و برادران کارامازوف در شمار جاودانه ترین چهره های عالم ادبیات در آید و نام و اعتبار ادبیات روسی را تا باختر گسترش دهد ؟ آیا آن قدرت و نبوغی که در وجود او بود یک ودیعه خدا بود یا اینکه دانش اندوزی و تفکر و رنج و تلاش و محرومیت و تبعید توانسته بود چنین نیرویی شگرف را در وجود او فراهم آورد و آثار بی بدیل به قلم او در ادبیات نوشته شود که تا امروز نیز خوانندگان پر شمار را به خود مشغول دارد به گونه ای که کمتر کسی را توانایی رقابت با این نویسنده بزرگ ادبیات روسیه است.

 شاید برای یافتن پرسش هایی از این نوع باید بیشتر آثار این نویسنده را موردبررسی قرار داد مثلا خاطرات خانه مرگ »را خواند کتابی که یادادشت های نویسنده را برای مدت چهار سال در مدت کار اجباری او در سیبری در می گیرد.

 به واقع داستایوفسکی را می توان نمایشگر روح انسانی خواند او آینه تمام نمای درون و برون افرادی است که تربیت شده و پرورش یافته آن عصر روسیه هستند . تصاویری  زنده از مردمی که در شرایط و مقتضیات ویژه قرن نوزدهم روسیه می زیستند. و از آن میان می توان کتاب براداران کارامازوف را یکی از برجسته ترین این آثار خواند، داستان زندگی مردی به نام فیودور پاولوویچ »که عشق و اخلاق نتوانسته او را به سر منزل مقصود برساند و سراسرغرق  در پی پول و شراب و رقص و بد مستی و در نهایت جان بر سر رزایل اخلاقی خویش می نهد.

 کارامازوف: گوش کنید پسرهای من . با تو هستم ایوان. و تو الکسی . افسوس می خورم که در رگ های شما خون کارامازوف جریان ندارد . هر دو جوان و برازنده اید ، اما از دهان شما بوی شیر می آید.

 کارامازوف انسانی است که به هیچ اصول اخلاقی پایبند نیست  و  این نکته آسیب های بسیاری به فرزندانش وارد آورده است او حتی پسری نامشروع دارد بنام اسمردایاکف» دارد که در نهایت پدر را می کشد و خود را به دار می آویزد .

 در تمام داستان براداران کارامازوف اندوه جانفرسا و درد آلودی موج می زند دردی که شاید بتوان گفت در دل خود نویسنده وجود داشته است و او با استادی حیرت آوری آن را بهخواننده اثرش منتقل می کند و در اینجاست که می توان گفت در این مرحله داستایوسکی تنها یک نویسنده نیست بلکه روانکاو چیره دستی است که به ژرفای روان خواننده فرو می رود و او را در حیطه اختیاراتش قرار می دهد .

 داستایوسکی در کتاب یک واقعیت دیگر را هم می خواسته بیان کند او می خواسته بگوید روسیه دوران تزاری در عصری که خود او می زیسته است از یک طرف زرق و برق تمدن مغرب زمین را به طور ظاهری اقتباس کرده است اما کارامازوف تابلویی روشن و زنده از روسیه قرن نوزدهم را به نمایش می گذارد و مبالغه نیست اگر بگویم که کتاب براردان کارامازوف کی از عالی ترین داستان های تما قرون و عصار است.

 پیام راستین و آخرین این نویسنده بزرگ در این کتاب که آخرین کتاب  بزرگ اوبوده است این است که در این جهن می تون خوشبخت زیست اما تنها شرطش این است که صلح و آشتی و آرامش درون را حفظ کرد و این آرزو هرگز برآورده نمی شود مگر اینکه فروغ ایمان بر دل و روان آدمی تابیده شود.

در پایان باید گفت: حیرت آور نیست که اگر گفته شود که داستایوسکی نه تنها بر نسل های نویسندگان روسیه اثر گذاشت بلکه داستانسراین دیگر کشورهای اروپایی را نیز تحت تاثیر خود قرار داد . و امروز نیز آثارش به بسیاری از ازبان های زنده دنیا ترجمه شده اند .

 عمر او بیش از شصت سال نبودوگرنه انتظار می رفت که آثار پر ارج دیگر بر گجینه ادبیات روسیه بیفزاید.

این رمان در ایران با ترجمهٔ افراد مختلف و توسط ناشران گوناگون از سال ۱۳۳۵ تا کنون به زبان فارسی منتشر شده‌است.

http://shabestan.ir/detail/News/798835

 


مریم یکرنگی: خسیس؛ عنوان نمایشنامه ای اثر مولیر» است که می توان از آن به عنوان شاهکاری ماندنی در دنیای ادب و هنر فرانسه یاد کرد.

خبرگزاری شبستان: ای هارپاگون ! تو ارباب منی ،ولینعمت منی،به من می گویی به تو حیانت نکنم و آشکارا به تو بگویم که دیگران پشت سر تو چه می گویند . من از آن بیمناکم که مبادا حقیقت گویی من تورا بر سر خشم آورد و بر من نهیب زنی و عتابم بکنی اما با تو درویی نخواهم کرد و حقیقت را باز خواهم گفت:

 مردم تو را لئیم الطبع می دانند ، .و شوخی های زشت و حکایات های مشمئز کننده درباره خست تو می سرایند و می گویند: تو تقویم به خصوصی چاپ کرده ای که در آ ایام روزه گیری را دو برابر آنچه هست نشان می دهد و آن را به خادمان خانه نشان می دهی تا آنان سخنان تو را باور کنند و در خانه تو دو برابر مدت لازم روزه بگیرند و می گویند هر سال وقتی روزهای عید پاک نزدیک می شود تو به بهانه های گوناگون در خانه جنگ و جدال به راه می اندازی و از هر یک از خدمتگزاران گناه ناکرده ایراد می گیری تا به این وسیله از دادن عیدی به آنان طفره روی . می گویند تو یک بار به خاطر آنکه گربه همسایه قطعه گوشتی از مطبخ خانه ات ربوده به دادستان شهر شکایتی تسلیم کرده ای و باز می گویند تو یکبار به خاطر آنکه قصد داشتی مقداری از کاه و یونجه اسبان را از طویله سرقت کنی و بعد جیره آنان را کمتر دهی به دام مهتران افتاده ای و کتک فراوان خورده ای.

 

 اینها فقط قسمت کوچکی است از آنچه مردم پشت سر هارپاگون توانگر سرشناس این دیارمی گویند»

 

 آنچه در بالا آمده است تنها بخشی از نمایشنامه خسیس» اثر جاودانه مولیر است که به سال 1336 توسط محمد علی جمااده »از متن فرانسه به فارسی برگردان شد. اثری که به جرات می توان آن را یکی ازبرترین آثار ادبی جهان به شمار آورد.

 

ژان باتیست پوکلن» که در دنیای تئاتر فرانسه به نام مستعار مولیر شهرت فراوانی هم زده بود بنا به فرمان لویی سیزدهم امپراطور فرانسه مامور نگارش کمدی نامه دیگری می شود و این بار مولیر به جای آنکه خود موضوعی ابداع کند به شیوه ای آثار دیگری نمایشنامه ای منظوم را به نگارش درآورد داستان آلولاریا» را مبنای اثر خود قرار می دهد و نمایشنامه ای به نثر تنظیم می کند که ما آن را در دنیای ادبیات به عنوان خسیس» می شناسیم.نمایشنامه ای که بعد از هفتصد سال از مرگ تیتوس-پلوتوس» بار دیگر به صورتی تازه در پیشگاه هنر دوستان جهان عرضه می شود.

 

داستان روایت زندگی هارپاگون است که جانش بسته به پول است و این قضیه همه زندگی او را تحت شعاع قرار می دهد. پیرمرد خسیس دو فرزند پسر و دختر به نام های الیز»وکلئانت»  دارد که هر دو به طریقی در داستان عاشق می شوند و با مخالفت پیرمرد مواجه هستند زیرا پیرمرد برای پسرش بیوه ای ثروتمند پیدا کرده و برای دخترش مردی میانسال که جهیز نمی خواهد و ثروت بسیاری دارد.

 

 در خانه بزرگ هارپاگون هر یک از ساکنان برای خود زندگی مجزایی دارند همان طور که پیرمرد از ترس مخارج خواب و آرام ندارد پسرش عاشق ماریان است و دختر نیز عاشق خدمتکار خانه و این خود این نمایشنانه زیبا را خواندنی می کند .

 

 البته حوادث دیگری نیز در شرف وقوع است حوادثی که خواندن این نمایشنامه را برای مخاطب خواندنی تر می کند.داستان قرار و پیمانهای پنهانی بین دلدادگان جوان خانه هارپاگون ، کلئانت پسر هارپاگون به پول نیاز دارد برای اینکه بتواند با دلداه خویش ازدواج کند و و می خواهد پول مورد نیاز خودش را از طریق یک معامله تهیه کند و در نهایت می فهمد که معامله گر پدر خودش است و در نهایت گنجینه پدر پیرش را می رباید تا او را وادار کند که به ازدواج او با ماریان تن دهد و این داستانها همگی  به نوبه خود خواندنی و جذاب هستند و از این روست که می توان گفت مولیر یکی از جالبترین نمایشنامه نویسان جهان است و شاید یکی از علل موفقیت او در جهان استعداد شگرف او در نوشتن و همچنین تناسب و زیبایی اوست که سبب شد وی در نمایشنمامه های بسیاری بازی کند.

 

 اما نکته جالب توجه در زندگی این نویسنده این است که کسی که جهان او را به عنوان خالق آثار ارزشمند جهانی می شناسد خود زندگی غم انگیزی داشته است و زندگی مشحون درد و ناکامی های متعدد است و حتی همسر او با خیانت به مولیر و شیوه های خصمانه علیه وی ضربات عاطفی شدیدی به او وارد می کند.

 

مولیر بر روی صحنه بازی می کرد که مرگ به سراغش آمد . در اواسط نمایشنامه که نقش بیمار خیالی اثر معروف خود را بازی می کرد دچار ضعف مفرط و تشنج شدید شد اما به بازی خود ادامه داد . هنگامی که نمایشنامه به آخر رسید بیش از چند دقیقه به پایان زندگی او نمانده بود و در اثر سرفه شدیدی یکی از شریان های او پاره شد و مولیر ، هنرمند بزرگ فرانسه دیگر روی زندگی را ندید.

 

 کشیش های بالای سر او حاضر نشدند و نگذاشتند جسد او در گورستان مسیحیان به خاک سپرده شود زیرا او را دین شکن می دانستند.

 

 او درروز 12 فوریه 1673 بدون هر گونه تشریفات در گورستان سن ژوزف در پاریس به درون قبر نهادند ، در حالی که نمی دانستند یکی از بزرگترین مفاخر عالم هنر در فرانسه درگذشته است. 

 

صحنه سوم از پردهٔ اول با ترجمه محمد علی جمااده :

 

- هارپاگون: دیاالله زود برو بیرون، بدون چون و چرا. دیاالله، استاد حرامزادگان، حرامی سر گردنه، گورت را گم کن که سزاوار چوبه داری.

 

-لافلش (با خود می‌گوید): بعمرم آدم ببدجنسی این پیرمرد ندیده بودم. زبانم لال مثل این است که شیطان تو پوستش رفته باشد.

 

- هارپاگون: چه فضولی می‌کنی.

 

- لافلش: آخر برای چه مرا بیرون می‌کنید؟

 

- هارپاگون: این فضولیها بتو پدر سوخته نیامده‌است. دیاالله زود برو بیرون و الا له و پهت می‌کنم.

 

- لافلش: مگر من چه گناهی کرده‌ام؟

 

- هارپاگون: گناهت این است که دلم می‌خواهد بروی بیرون.

 

- لافلش: آخر قربان آقا پسرتان سپرده‌اند که منتظرشان باشم.

 

- هارپاگون: برو در کوچه منتظرش بایست. نمی‌خواهم در خانه من مثل میخ طویله راست بایستی و چشم چرانی و خبر چینی بکنی. دلم نمی‌خواهد مدام یکنفر جاسوس در جلو چشمم باشد، یکنفر آدم خیانتکاری که چشمهای حیزش را بحرکات و سکنات من بدوزد و با چشم بخواهد دار و ندار مرا یکجا ببلعد و هر ساعت و هر دقیقه نگاهش باینطرف و آنطرف باشد که بچه چیزی می‌تواند دستبرد بزند.

 

- لافلش: سبحان الله، مگر از شما می‌شود چیزی ید. مگر شما از آن کسانی هستید که بگذارید کسی یک سر مو از مال شما را برباید. شما دار و ندارتان را پنهان کرده‌اید و شب و روز کشیکش را می‌کشید.

 

- هارپاگون: من می‌خواهم مال خودم را پنهان بکنم و هر طور دلم می‌خواهد کشیکش را بکشم. واقعاً چشمم روشن که حالا دیگر باید برای نفس‌کشیدن هم جاسوس و مدعی داشته باشم (بخود می‌گوید) مبادا بپول نقدم هم بو برده باشد. (خطاب به لافلش) انشاءالله دیگر نرفته‌ای پیش همسایه‌ها چوبیندازی که من در منزل پول مولی پنهان کرده‌ام.

 

- لافلش: مگر پولی پنهان کرده‌اید.

 

- هارپاگون: نه، نمک بحرام، من کی چنین حرفی زدم. (بخود می‌گوید) نزدیک است بترکم. (خطاب به لافلش) فقط پرسیدم که انشاءالله از راه حرامزادگی نرفته‌ای این قبیل حرفها را شایع کرده باشی.

 

- لافلش: وای، برای ما چه فرقی می‌کند که شما داشته باشید یا نداشته باشید. برای ما علی‌السویه است.

 

- هارپاگون: حالا دیگر با من یک و دو هم می‌کنی. حقش این است چنان سیلی به بنا گوشت بنوازم که حظ کنی. (دستش را بلند می‌کند که سیلی بزند) باز هم می‌گویم برو گم شو.

 

- لافلش: خیلی خوب می‌روم بیرون

 

نمایشنامه خسیس» اثر جاودانه مولیر است که به سال 1336 توسط محمد علی جمااده »از متن فرانسه به فارسی برگردان شد . ترجمه های از جمشید بهرامیان» توسط نشر بهرامیان »و محمد حاتمی توسط نشرندای الهی»  نیز از این اثر در بازار نشر موجود است.

http://www.shabestan.ir/detail/News/7978

 


می گویند:

بسیار سفر باید

 تا پخته شود خامی

این بود که من نیز،تن به سفر سپردم تا دنیای آزاد را از نزدیک ببینم، شاید از خامی به در آیم. مدتهاست که یادگیری زبان این قوم چشم آبی، مرا از نوشتن باز داشته است و گاه زبان مادری از یادم برده است .

 اما حکایت این نوشتاراین سخن بودکه بگویم که آسمان همه جای دنیا یکرنگ است و این ماییم که دلباخته صدای دهل از راه دورمی شویم، عنان اختیار از کف می دهیم، تن به سفرمی سپاریم، به امید مدینه فاضله ای که هیچ جای دنیا محقق نمی شود .

 اینجا این سرزمین خوش آب و هوای پر جنگل، در قلب اروپا  نیز همین حکایت را دارد. وقتی ایرانی هایی را می بینم که به امید زندگی بهترهمه چیز را در سرزمین پدری رها کرده اند و اینجا دنبال آرزوهای که تحقق آن زمانی طولانی رامی طلبد،و گاه هرگز به واقعیت تبدیلنمی شود، دلگیر می شوم .

و آنچه از سرزمینم می شنوم نیز چندان خوشایند نیست، عده ای نیز در رویای سفری ناشناخته هستند.

 اینجا دور است اما دوری آزارم نمی دهد آنچه دردناکتر از درد دوری است وضعیت نابسامان قلب تپنده جهان سرزمینم ایران است، که با سوء مدیریت مردان و ن و کودکانش را از خود می رنجاند.

از خود می پرسم آیا باید به دنبال مقصر بود یا این ماییم که سزاوار چنین درد جانگاهی هستیم. این گونه شتابان به کدام سو می تازییم که بی مهری ، دروغ و خشکسالی در آسمان زندگی های ما سایه انداخته است.

ایران و ایرانی سزاورچنین نیست.


زندگی بازی عجیبی دارد و یکی از شگفت اورترین بازهای زندگی قصه من و تو بود.قصه کسی که نا امیدش کردی. راستش کسی که باید گلایه کند منم نه تو. دوست ندارم خاطر ها را در ذهنم مرور کنم. اینجا دور از تو هر روز تو را بخاطر می آورم. گاهی وقتی با دوچرخه مسیر خانه تا کلاس های درس طی می کنم فکر می کنم اگر تو کنارم بودی حتی اینجا هم باید خودم را سانسور می کردم. کاش یکبار بخاطر همه گذشت ها و تحقیرها حتی با زبان ، نه به دل می گفتی حق باتوست.کاش یکبار مهر ماه با یک دسته گل
از مزایای ایرانی بودن همین کافی که بگویم بعد عمری مطالعه تحصیل وقتی از همه چیز خسته می شوی تازه به سرت میزند که مهاجرت کنی که ان هم هفت خانی دارد شگفت اور. با پاس ایرانی ترکیه همین همسایه کناری هم منت بر سرمان می گذارد حال ما که سودای اروپا تحصیل داشتیم بماند. شانس اوریم زنده تا اینجا رسیدیم. کلاس و درس و مدرسه هم که بخشی از تقدیر ماست. اما دلتنگی حکایت دیگر دارد. اینجا بوی غربت می دهد انجا بوی خون.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مدرسه ی بانشاط، بچه های شاد سئو